گنجور

 
بلند اقبال

بدبخت هر که بی هنر وبی ادب بود

گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود

روز است وآفتاب بلند است وهر کسی

روشن چراغ کرده که تاریک شب بود

ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل

نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود

شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر

وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود

دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است

واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود

ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او

شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود

آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب

گوید که گرمی تنت آثار تب بود

من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام

کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود

اقبال هر که را که بلنداست در جهان

پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود