گنجور

 
بلند اقبال

با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است

درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است

خود با خیال روی تومشغول صحبتم

گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است

از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل

دل را به معجزات مسیحا چه حاجت است

مست ار کسی به یک دو سه مینای می شود

او را به هفت گنبد مینا چه حاجت است

مستی چنین خوش است که بی می کند کسی

مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است

فرمان ز شه رسید که ما فاش می خوریم

از شیخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است

خود آگهی ز حال دل وآرزوی دل

بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است

وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را

بنمایی ار عذار به عذرا چه حاجت است

صنعان اگر شوم همه مقصود من توئی

ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است

او هست وهیچ نیست جز او هرچه هست از اوست

زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است

ز ایمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو

رفتن به کعبه یا به کلیسا چه حاجت است

تو عندلیب گلشن جانی نه بوم شوم

ماندن در این خرابه دنیا چه حاجت است

از خاک وخشت بستر وبالین نهاده اند

بر فرش های اطلس ودیبا چه حاجت است

شعر بلند اقبال ار آیدت به دست

دیگر تورا به گوهر دریا چه حاجت است

 
sunny dark_mode