مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجبست
عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست
دلو دو چشم مرا گرچه که کم نیست آب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۲
کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
آنک به رقص آورد کاهل ما را کجاست
آنک به رقص آورد پرده دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن میرویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۱
آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۲
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید
روی زمین سبز شد جَیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید
گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۳
جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد
فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد
ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد
گشت جدا موجها گرچه بد اول یکی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۴
پرده دل میزند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طربها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۵
بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد
سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد
عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۶
از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازیش لولیکان آمدند
در دل هر لولیی عشق چو استارهای
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند
در هوس این سماع از پس بستان عشق
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۷
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود
قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود
گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۸
زهره من بر فلک شکل دگر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر میرود
ابروی چون سنبله بیخبرست از مهش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۹
روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ای خنک آن را که او روی شما را ندید
من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یکی گل نچید
ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۰
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطهها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بیسر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۱
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۲
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۳
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۴
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید
باد صبا میوزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید
این دم عیسی به لطف عمر ابد میدهد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۵
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۶
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیهدل بود
هر کی خورد خونِ خلق زشت و سیهدل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهیِ ظلم بر دلِ شب میدمد
عاقله شب توی بازرهانش ز ظلم
[...]