گنجور

 
مولانا

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد

دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد

سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما

گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد

عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت

عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد

مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب

داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد

باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست

دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد

دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست

تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد

مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان

عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۸۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

روزی بس خرمست، می‌گیر از بامداد

داد زمانه بده کایزد داد تو داد

خواسته داری و ساز، بیغمیت هست باز

ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین وداد

نیز چه خواهی دگر، خوش بزی و خوش بخور

[...]

مسعود سعد سلمان

چون به بنفشه ستان کز شب دیجور زاد

تازه سمن ها شکفت ار نفس بامداد

گویی هر زر و سیم که داشت در مغز دل

خاک به رخ برفشاند سنگ به دل در نهاد

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد

از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد

بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست

بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد

داد من از دلبری است کاو ندهد داد من

[...]

خاقانی

دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد

لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد

صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او

غمزه کمان درکشید، فتنه کمین برگشاد

عشق به اول مرا همچو گل از پای سود

[...]

مولانا

آه که بار دگر آتش در من فتاد

وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد

آه که دریای عشق بار دگر موج زد

وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد

آه که جست آتشی خانه دل درگرفت

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه