گنجور

 
مولانا

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد

این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد

ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد

گشت جدا موج‌ها گرچه بد اول یکی

از سبب باد بود آنک جدایی بزاد

جام دوی درشکن باده مده باد را

چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد

روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت

هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد

گرچه ز رب العباد هر نفسی رحمتست

کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۸۸۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

روزی بس خرمست، می‌گیر از بامداد

داد زمانه بده کایزد داد تو داد

خواسته داری و ساز، بیغمیت هست باز

ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین وداد

نیز چه خواهی دگر، خوش بزی و خوش بخور

[...]

مسعود سعد سلمان

چون به بنفشه ستان کز شب دیجور زاد

تازه سمن ها شکفت ار نفس بامداد

گویی هر زر و سیم که داشت در مغز دل

خاک به رخ برفشاند سنگ به دل در نهاد

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد

از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد

بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست

بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد

داد من از دلبری است کاو ندهد داد من

[...]

خاقانی

دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد

لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد

صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او

غمزه کمان درکشید، فتنه کمین برگشاد

عشق به اول مرا همچو گل از پای سود

[...]

مولانا

آه که بار دگر آتش در من فتاد

وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد

آه که دریای عشق بار دگر موج زد

وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد

آه که جست آتشی خانه دل درگرفت

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه