گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۸

 

دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش

معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بدخویش

گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی

زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش

گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش

نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش

کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی

که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش

ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم

[...]

شمس مغربی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۵

 

نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش

بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش

چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم

که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش

پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن

[...]

اهلی شیرازی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

بکویش می روم بهر تماشای مه رویش

تماشاییست از رسواییم امروز در کویش

ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو

مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش

چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را

[...]

فضولی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش

که شمشیر و کفن در گردن اینک می‌روم سویش

هلال‌آسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید

که باز از سر گرفتم سجدهٔ محراب ابرویش

ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس

[...]

محتشم کاشانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

بحمدالله که در قتلم تعلل کرد گیسویش

به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش

شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل

که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش

به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶۵

 

چه نسبت بانسیم مصر دارد شوخی بویش؟

که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویش

ز گل پیراهنی چشم نسیم آشنادارم

که از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویش

تمنای ترحم دارم از خورشید رخساری

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶۶

 

رگ لعل است ازدلهای خونین قد دلجویش

زجانهای پریشان رشته جان است هرمویش

قبای اطلس افلاک شد پیراهن یوسف

زبس پیچید درمغز پریشان جهان بویش

ز هر زخم نمایان مشرق خورشید می گردد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶۷

 

کجا چشم ترمن زهره دارد بنگرد سویش؟

که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ ابرویش

ز خواب ناز،کاردولت بیدار می آید

مشو زنهار غافل از فریب چشم جادویش

نگردد دزد را تاریکی شب مانع دزدی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶۸

 

چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکویش

که پهلو می زند با طاق نیسان طاق ابرویش

به این عنوان غبار خط اگر برخیزد ازرویش

به زیر خاک ماند دام زلف عنبرین بویش

اگر چه مهر خاموشی به لب چون مردمک دارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶۹

 

ز جولان نظر مجروح می شد روی نیکویش

چسان دل دارد خط را کاین چنین استاد بررویش ؟

رمیدن جمع با خواب گران هرگز نمی گردد

چسان این هر دو را آمیخت با هم چشم جادویش ؟

به خال او سپردم خرده جان را،ندانستم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۳۷۴

 

سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش

پریزادی است دست آموز، زلف آشنارویش

صائب تبریزی
 

طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

کسی کو را نباشد طاقت یک میل ره رفتن

دود چون سرمه صد میل از پی رم کرده آهویش

به تعظیم صبا از جای خود یک مو نمی جنبد

به جای زلف اگر سنبل گذارد سر به زانویش

طغرای مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

دلم خون شد چو دیدم حلقه‌حلقه گشته گیسویش

گمان بردم که هریک چشم حیرانی‌ست بر رویش

چو دانم هر سر مویش گرفتار دگر خواهد

سری دارد دلم چون شانه با هر تار گیسویش

بگیرد آفتاب ای کاش، تا روشن شود چشمم

[...]

قدسی مشهدی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش

بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش

ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید

که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش

نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

خرامان چون رود بیرون ز گلشن سرو دلجویش

نگاه گریه آلودی بود هر شاخ تر، سویش

بچشم غیرت از دنبال او، وقت خرامیدن

کم از تار نگاهی نیست، هر مویی ز گیسویش

قدح مینوشد آن وحشی غزال و، من ازین داغم

[...]

واعظ قزوینی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱ - چرچین فروش

 

بت چرچین فروشم زد به سنگ آئینه را رویش

ز غیرت ماه نو را سوخته چقماق ابرویش

چو شانه پیش او با صد زبان خاموش بنشینم

سخن را می کند مقراض لبهای سخنگویش

پی آرایش دکان خود هرگه که بنشیند

[...]

سیدای نسفی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۰

 

چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش

سر افتاده‌ای دارم که پیشانی‌ست زانویش

کف بی‌پنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم

که آیینه چسان حیرت‌ گرفت از دیدن رویش

سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۲

 

صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش

که رنگم می‌پرد گر می‌تپد گرد از سرکویش

نفس تا می‌کشم در نالهٔ زنجیر می‌غلتم

گرفتارم نمی‌دانم چه مضمونست گیسویش

تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۴

 

طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش

بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش

گلستانی‌ که حرص احرام عشرت بسته است آنجا

به جای سبزه می‌روید دم تیغ از لب جویش

چراغ مطلب نایاب ما روشن نمی‌گردد

[...]

بیدل دهلوی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode