گنجور

 
سیدای نسفی

بت چرچین فروشم زد به سنگ آئینه را رویش

ز غیرت ماه نو را سوخته چقماق ابرویش

چو شانه پیش او با صد زبان خاموش بنشینم

سخن را می کند مقراض لبهای سخنگویش

پی آرایش دکان خود هرگه که بنشیند

چو مروارید غلطان طفل اشک من رود سویش

جدا سازند اگر همچون قلم از بند بندم را

نگردم دور یک ساعت دوات آسا ز پهلویش

مرا ای کاش بودی سیدا نقدی ز هر جنسی

به یک نظاره می کردم نثار طاق ابرویش