گنجور

 
واعظ قزوینی

بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش

بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش

ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید

که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش

نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز

کسی کز خوی بد دارد گره پیوسته ابرویش

در آن تا صورت احوال خود بیند بچشم دل

بهر کس داده اند آیینه یی روشن ز زانویش

ز خلق زشت، خلق عالمی را خون بگریاند

هر آنکو یک دو روزی آسمان خندید بر رویش

نمی تابد جهان مایی ما، اویی او را

نخست از خویش واعظ گم شو و، آنگاه میجویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode