گنجور

 
واعظ قزوینی

خرامان چون رود بیرون ز گلشن سرو دلجویش

نگاه گریه آلودی بود هر شاخ تر، سویش

بچشم غیرت از دنبال او، وقت خرامیدن

کم از تار نگاهی نیست، هر مویی ز گیسویش

قدح مینوشد آن وحشی غزال و، من ازین داغم

که رنگ نشأه می میگذارد روی بر رویش

چه سان با غیر بینم، همنشینش، من که از غیرت

کنم فریاد تا خیزد قیامت از سر کویش

مکن آزرده از خود واعظ آن شوخ جفا جو را

مبادا غیر خشمی واکشد از تندی خویش