گنجور

 
صائب تبریزی

چه نسبت بانسیم مصر دارد شوخی بویش؟

که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویش

ز گل پیراهنی چشم نسیم آشنادارم

که از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویش

تمنای ترحم دارم از خورشید رخساری

که یک زخم نمایان است صبح ازدست و بازویش

رگ خوابش عنان دولت بیدار میگردد

دلی کافتاد در سرپنجه مژگان دلجویش

ازان در دل گره چون لاله دارم شکوه خونین

که خاکستر شود اشک کباب از گرمی خویش

کجا دامان آن آتش عنان راخون ماگیرد؟

به خون رنگین نمی گردد زتیزی تیغ ابرویش

کمند از طوق قمری حلقه سازد سرو بستانی

اگر بر طرف باغ افتد ز شوخی راه آهویش

میسر نیست چشم از روی او برداشتن صائب

که چون خواب بهاران است گیرا چشم جادویش

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش

معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بدخویش

گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی

زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش

گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی

[...]

ناصر بخارایی

از آن چون شمع می‌سوزد دلم در شام گیسویش

که جان‌ها سجده می‌آرند در محراب ابرویش

سواد خال او دارم به جای نور در دیده

مباد از چشم من خالی، خیال خال هندویش

صبا می‌برد با ضعفی قوی پیغام ما امشب

[...]

شمس مغربی

مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش

نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش

کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی

که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش

ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم

[...]

اهلی شیرازی

نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش

بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش

چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم

که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش

پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن

[...]

فضولی

بکویش می روم بهر تماشای مه رویش

تماشاییست از رسواییم امروز در کویش

ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو

مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش

چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه