گنجور

 
صائب تبریزی

چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکویش

که پهلو می زند با طاق نیسان طاق ابرویش

به این عنوان غبار خط اگر برخیزد ازرویش

به زیر خاک ماند دام زلف عنبرین بویش

اگر چه مهر خاموشی به لب چون مردمک دارد

سخن چون خامه می ریزد ز مژگان سخنگویش

میان گوهر وآیینه صحبت در نمی گیرد

نگه دارد چسان خود راعرق برصفحه رویش

ز خون صید اطلس پوش شد صحرا و از شوخی

اشارت برنمی دارد سر از دنبال ابرویش

دلی کز تیغ سیراب تو زخمی بر جگر دارد

سراسر می رود آب خضر پیوسته درجویش

اگر از دل تراوش کم کند خوناب، معذورم

کباب من ندارد اشک ازبس گرمی خویش

مکن تخم امید عالمی راروزی موران

نگه دارای خط بیرحم دست ازخال دلجویش

سیه بختی به خون چون لاله غلطیده است هرجانب

زمین کربلا راداغ دارد عرصه کویش

به موج پیچ وتاب غیرت افتاده است چون جوهر

مگر آیینه روی خویش رادیده است دررویش؟

دل ز بالابلندان می رباید سرو نازمن

صنوبر چون نگه دارد دل از بالای دلجویش؟

تواند کج نشستن درصف روشندلان صائب

نشیند هرکه چون مینا شبی زانو بزانویش

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش

معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بدخویش

گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی

زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش

گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی

[...]

ناصر بخارایی

از آن چون شمع می‌سوزد دلم در شام گیسویش

که جان‌ها سجده می‌آرند در محراب ابرویش

سواد خال او دارم به جای نور در دیده

مباد از چشم من خالی، خیال خال هندویش

صبا می‌برد با ضعفی قوی پیغام ما امشب

[...]

شمس مغربی

مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش

نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش

کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی

که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش

ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم

[...]

اهلی شیرازی

نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش

بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش

چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم

که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش

پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن

[...]

فضولی

بکویش می روم بهر تماشای مه رویش

تماشاییست از رسواییم امروز در کویش

ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو

مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش

چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه