فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳
به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمیگیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمیگیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بیحاصل نمیگیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمیگیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمیگیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته میبینم
چه ذوقست اینکه مرغ نالهام را دم نمیگیرد
ملایک را گواه خویش میگیرم که در محشر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷
فریب جنّتم در عشق کی مغرور میسازد
کجا بیطاقتی با وعدههای دور میسازد
چسان حسرتکش کویش به جنّت میشود راضی!
هماغوش خیال او کجا با حور میسازد!
هر آتش کی تواند دودم از هستی برآوردن!
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸
شب از هجر رخت صد غم در غمخانة ما زد
نوای جغد آتش بیتو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بیتابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله میغلتد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱
جو آید در چمن از عندلیبان شور برخیزد
به تعظیم نسیمش بوی گل از دور برخیزد
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش
ز خواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
نقاب زلف چون از پیش ماه چهره برگیرد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹
ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
یک شب که نه در وصال باشد
هر لحظه هزار سال باشد
آنرا که تو در خیال باشی
تا حشر شب وصال باشد
قتل همه کن حرام بر خویش
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰
به مهر آموختیم آن طفل را بیمهریش فن شد
طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوهاش را چیست خاصیّت ولی دانم
که هر جا سایهء سروِ قدَش افتاد ، گلشن شد
به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمیداند
دلم ذوق تپیدن، دیدهام دیدن نمیداند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمیداند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷
اسیران پرده از حال دل خود بر نمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸
دلم با زاهدان دیگر به صد اعزاز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گمگشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱
دلا گم کردهای خود را درآ در جستجوی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بیابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلودهای زاهد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲
نمیخواهم که بوی پیرهن از نزد یار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بیرویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
خوش آنکه از سفر آن غمگسار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴
به یاد آن قامتم از دیدن شمشاد میآید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد میآید
تو برگ گل به این نازکدلیها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد میآید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵
چو بینم کبک، یادم جلوة دلدار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶
چنانم بزم عشرت بیلبش دلگیر میآید
که موج باده در چشمم دم شمشیر میآید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر میآید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹
اگر دو روز از آن کو خبر نمیآید
دلم ز وادی حیرت به در نمیآید
هزار مرحله طی کردهایم در هر گام
غنیمت است که این ره به سر نمیآید
غرض تسلّی شوق است از تمنّی وصل
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱
چو بلبل خاطرم از گفتن بسیار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
[...]