گنجور

 
فیاض لاهیجی

دلا گم کرده‌ای خود را درآ در جستجوی خود

نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود

مرا بی‌ابرو دارد فلک چون پشت آیینه

زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود

پس از مردن مکن از زمزم آلوده‌ای زاهد

که چون جوهر در آب تیغ دادم شست‌وشوی خود

نمی‌رنجم اگر از سرکشی با من نمی‌سازد

که طبع شعله دارد، برنمی‌آید به خوی خود

ز رشک عارض گلگون او خون می‌خورد آتش

ولی از پختگی هرگز نمی‌آرد به روی خود

تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمی‌بینم

بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود

نمی‌آرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر

که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود