گنجور

 
فیاض لاهیجی

اسیران پرده از حال دل خود بر نمی‌گیرند

چو تب در پوست می‌سوزند لیکن در نمی‌گیرند

برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق

نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمی‌گیرند

فلک بر بیقراران آب می‌بندد نمی‌داند

که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمی‌گیرند

به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند

که این افسانه را بار دگر از سر نمی‌گیرند

نگه‌دار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو

که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمی‌گیرند

فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند

که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمی‌گیرند

چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض

که اهل عالم از دریا حسابی برنمی‌گیرند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode