گنجور

 
فیاض لاهیجی

به مهر آموختیم آن طفل را بی‌مهریش فن شد

طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد

ندانم جلوه‌اش را چیست خاصیّت ولی دانم

که هر جا سایهء سروِ قدَش افتاد ، گلشن شد

به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است

که مرغع سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد

نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس

گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد

تنک‌تر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما

دلِ از برگ گل نازک‌ترت دانسته آهن شد

نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم

که هر جا بود سنگی در کمین شیشة من شد

فروغ تازه‌ای در کلبة تاریک می‌بینم

چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟

تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود

تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد

چنانم زندگانی می‌خلد بی‌روی او فیّاض

که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد