گنجور

 
فیاض لاهیجی

وفاداری از آن ترک شکار افکن نمی‌آید

ازو صد شیوه می‌آید ولی این فن نمی‌آید

بهاری این چنین و در قفس من بی‌خبر از گل

به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمی‌آید

به آن دل آبروی ناله‌ها بردم چه دانستم

که ناخن‌گیری از مومست از آهن نمی‌آید

چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین

محیطم شب به طوف دورة دامن نمی‌آید

وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری

چه دانستم که کار دوست از دشمن نمی‌آید

مرا زاهد به دین می‌خواند و کافر به ترسایی

به غیر از عاشقی کار دگر از من نمی‌آید

دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند

ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمی‌آید