گنجور

 
فیاض لاهیجی

جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمی‌داند

دلم ذوق تپیدن، دیده‌ام دیدن نمی‌داند

نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور

کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمی‌داند

گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم

ولی آن خرمن گل جای در دامن نمی‌داند

تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی

که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمی‌داند

ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمی‌فهمد

زبان گوشة ابرو کسی چون من نمی‌داند

در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه

دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمی‌داند

به بویی قانعم فیّاض از گلزار وصل او

که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمی‌داند