گنجور

 
فیاض لاهیجی

به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمی‌گیرد

بلی آیینة خور تیرگی در دل نمی‌گیرد

دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست

کسی هرگز خراج از ملک بی‌حاصل نمی‌گیرد

چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد

که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمی‌گیرد

به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهی‌ها

که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمی‌گیرد

زدم گر دست و پا در خون ز بی‌تابی مکن عیبم

تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمی‌گیرد

 
 
 
صائب تبریزی

کسی از زلف پریشان خونبهای دل نمی گیرد

صبا را کس به خون لاله بسمل نمی گیرد

زبخششهای عشق (پاک) طینت سینه ای دارم

که چون آیینه کین سنگ را در دل نمی گیرد

عجب دارم همای وصل بر من سایه اندازد

[...]

صامت بروجردی

در این ویران سر بی‌جا کسی منزل نمی‌گیرد

اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمی‌گیرد

نمی‌پاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری

جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمی‌گیرد

دلم دایم به ترک آرزوی غیر می‌کوشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه