گنجور

 
فیاض لاهیجی

به یاد آن قامتم از دیدن شمشاد می‌آید

به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد می‌آید

تو برگ گل به این نازک‌دلی‌ها، چون روا داری!

که آید از دلت کاری که از فولاد می‌آید

نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن

به گوشم این صدا از تیشة فرهاد می‌آید

کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست

که خوش بوی گل از تحریک موج باد می‌آید

از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد

هنوز از رخنه‌های بیستون فریاد می‌آید

چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!

که از هر عقده بوی خون صد بیداد می‌آید

چه بهبودی توان فیّاض دیدن از چنین عمری

که هر روزی که آید روز پیشین یاد می‌آید