گنجور

 
فیاض لاهیجی

به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمی‌گیرد

بلی آیینة خور تیرگی در دل نمی‌گیرد

دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست

کسی هرگز خراج از ملک بی‌حاصل نمی‌گیرد

چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد

که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمی‌گیرد

به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهی‌ها

که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمی‌گیرد

زدم گر دست و پا در خون ز بی‌تابی مکن عیبم

تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمی‌گیرد