وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
چه میپرسی حدیث درد پروردی که احوالش
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد
نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد
ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن
که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد
نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمیداند
چراغی را که این آتش بود مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد
نه دل سنگست پنداری که آزردن نمیداند
خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند
سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند
ز روی خویشتن هم شرم میآید مرا تا کی
کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند
نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
ز کار بستهٔ ما عقدهٔ حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید
به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند
به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید
چنین کز دیدن هر ناپسندم خون بجوش آمد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد
چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد
گلش در هم شکفت آن بی مروت بین که میخواهد
چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد
زبانم میسراید قصهٔ اندوه و میترسم
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
چرا خود را کسی در دام سد بی نسبت اندازد
رود با یک جهان نا اهل طرح صحبت اندازد
حذر از صحبت اوباش اگر خود یک نفس باشد
که گر خود پادشاهی کثرت اندر حرمت اندازد
نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد
خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد
ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او
رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد
من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
دلم خود را به نیش غمزهای افکار میخواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار میخواهد
بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه میمیرد
ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار میخواهد
دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد
که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد
ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود
ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
من این کوشش که در تسخیر آن خودکام میکردم
اگر وحشی غزالی بود او را رام میکردم
در این مدت اگر اوقات من صرف ملک میشد
به او در بزمگاه عیش می در جام میکردم
رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطفْ پُر در جام میریزی و میترسم
که زود آخِر شود این باده و من در خُمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم
به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم
من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد
که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم
دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
در آغاز محبت گر وفا کردی چه میکردم
دل من برده بنیاد جفا کردی چه میکردم
هنوزم مبتلا نا کرده کشت از تیغ استغنا
دلم را گر به لطفی مبتلا کردی چه میکردم
نگار آشنا کش دلبر بیگانه سوز من
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
در آن مجلس که او را همدم اغیار میدیدم
اگر خود را نمیکشتم بسی آزار میدیدم
چه بودی گر من بیمار چندان زنده میبودم
که او را بر سر بالین خود یکبار میدیدم
به من لطفی نداری ورنه میکردی سد آزارم
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸
چهها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صد پارهای بودت کجا بردی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم
ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم
اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
چو دیدم خوار خود را از در آن بیوفا رفتم
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم
چو میدیدم که ازحد میبرد جور و جفا رفتم
دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را
[...]