گنجور

 
وحشی بافقی

مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطفْ پُر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخِر شود این باده و من در خُمار افتم

به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشقِ آتش‌دم

بِدَم بر من فُسونی تا قبول طبعِ یار افتم

ز یُمنِ عشق بر وضعِ جهانْ خوشْ خنده‌ها کردم

مَعاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم

تَظَلُّم آن‌قَدَر دارم میانِ راهت افتاده

که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم

عَجَب کیفیّتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم

که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم

دگر روز سواری آمد و شد وقت آن، وحشی!

که او تازد به صحرا، من به راه انتظار افتم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۲۷۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کمال خجندی

قراری کرده‌ام با خود که چون در پیش یار افتم

به خاک پای او بی‌خود بغلطم بی‌قرار افتم

مرا گویند چون بینی ز دورش بی‌خبر افتی

دو چشمم چار شد تا کی به آن مهوش دچار افتم

بدان سودا که از باغ جمال او برم بونی

[...]

شیخ بهایی

زیمن عشق بر وضع جهان خوش خنده ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه