گنجور

 
وحشی بافقی

دلم خود را به نیش غمزه‌ای افکار می‌خواهد

شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد

بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد

ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار می‌خواهد

دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی

نگاه پر تصرف غمزه پر کار می‌خواهد

بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون

دلی را صید کردن کوشش بسیار می‌خواهد

غلامی هست وحشی نام و می‌خواهد خریداری

به بازار نکو رویان که خدمتکار می‌خواهد

 
 
 
شمارهٔ ۲۰۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

حجاب بی‌زبانم رخصت گفتار می‌خواهد

برات بوسه‌ای زان لعل شکربار می‌خواهد

به حسن بی‌زوال خویشتن بسیار می‌نازی

گل شبنم فریبت گوشمال خار می‌خواهد

(به افسون نیاز مشتری سر برنمی‌آرد

[...]

صامت بروجردی

دلم دائم ز هجرت خویش را بیمار می‌خواهد

ز تیغ بی‌دریغت سینه را افکار می‌خواهد

نمی‌خواهم که داغ عارضت از آب و تاب افتد

بلی بلبل همیشه رونق گلزار می‌خواهد

چه تاثیری بود بی‌اشک در آه سحر گاهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه