گنجور

 
وحشی بافقی

چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی

کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من

به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم

به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم

 
 
 
غزل ۳۰۸ به خوانش سید علی علوی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۳۰۸ به خوانش یوسف پیری
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عارف قزوینی

من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم

که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم

غمت نشسته بر دل برد از من مایه هستی

ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم

ز دست بی‌سر و سامانی خود من ترک سر گفتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه