گنجور

 
وحشی بافقی

کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید

اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید

به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی

که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید

چه می‌پرسی حدیث درد پروردی که احوالش

کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید

نشینم من هم از اندوه و دور از کوی او گریم

غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید

برو ای پندگو بگذار وحشی را که این مسکین

دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۸۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم