مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
ز مهجوران نمیجویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی
در این خشکی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
برون کن سر که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام بینشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش که بس خوش میکشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۵
مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی کو طمع کردهست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی
بر آن چشم دروغت طمع کردم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
تو هر روزی از آن پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو بازماند
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
دلاراما چنین زیبا چرایی
چنین چست و چنین رعنا چرایی
گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی
گرفتم من که الیاسی و خضری
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
بیا ای غم که تو بس باوفایی
که ابر قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشادهست
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو کجایی تو کجایی
به فر سایهات چون آفتابیم
همایی تو همایی تو همایی
جهان فانی نماند ز آنک او را
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۳
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که خاکی را نمیدانم ز آبی
در این خانه نمییابم کسی را
تو هشیاری بیا باشد بیابی
همین دانم که مجلس از تو برپاست
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی
خلاصه او است در اشیاء تو دیدی
چه دارد عقلها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی
منورتر به هر دو کون ای دل
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ او است باری
یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاری
کناری نیست این اقبال ما را
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتشهای او آخر فراری
تو را میگویم و تو از سر طنز
اشارت میکنی خندان که آری
منم از دست تو بیدست و پایی
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
تو جانا بیوصالش در چه کاری
به دست خویش بیوصلش چه داری
همه لافت که زاریها کنم من
به نزد او نیرزد خاک زاری
اگر سنگت ببیند بر تو گرید
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۸
بیا ای آنک سلطان جمالی
کمالات کمالان را کمالی
خیالی را امین خلق کردی
چنانک وهمشان شد که خیالی
خیالت شحنه شهر فراق است
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
مگر تو یوسفان را دلستانی
مگر تو رشک ماه آسمانی
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روانهایی که روز تو شنیدند
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
تو تا بنشستهای بر دار فانی
نشسته میروی و می نبینی
نشسته میروی این نیز نیکو است
اگر رویت در این گفتن سوی او است
بسی گشتی در این گرداب گردان
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
نه آن گوهر که از دریا برآمد
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
به کوی دل فرورفتم زمانی
همیجستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل من
که از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستم
[...]
