گنجور

 
مولانا

بیا جانا که امروز آن مایی

کجایی تو کجایی تو کجایی

به فر سایه‌ات چون آفتابیم

همایی تو همایی تو همایی

جهان فانی نماند ز آنک او را

بقایی تو بقایی تو بقایی

چه چنگ اندر تو زد عالم که او را

نوایی تو نوایی تو نوایی

چو عاشق بی‌کله گردد تو او را

قبایی تو قبایی تو قبایی

خمش کردم ولی بهر خدا را

خدایی کن خدایی کن خدایی