گنجور

 
مولانا

بگفتم با دلم آخر قراری

ز آتش‌های او آخر فراری

تو را می‌گویم و تو از سر طنز

اشارت می‌کنی خندان که آری

منم از دست تو بی‌دست و پایی

تو در کوی مهی شکرعذاری

دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم

تو پنداری ز اکنون است کاری

منم جزوی و از خود کل کل است

وی است دریای آتش من شراری

ورا دیدم چو بحری موج می‌زد

و جان من ز بحر او بخاری

ز تبریز آفتابی رو نمودم

بشد رقاص جانم ذره واری

خداوند شمس دین چون یک نظر تافت

بجوشید آب خوش از جان ناری

ز هر قطره یکی جانی همی‌رست

همی‌پرید اندر لاله زاری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

جهان را نیست جز مردم شکاری

نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس

جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
باباطاهر

به‌مو واجی چرا ته بیقراری

چو گل پروردهٔ باد بهاری

چرا گردی به‌کوه و دشت و صحرا

به‌جان او ندارم اختیاری

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از باباطاهر
انوری

ندارم جز غم تو غمگساری

نه جز تیمار تو تیمارداری

مرا از تو غم تو یادگارست

از این بهتر چه باشد یادگاری

بدان تا روزگارم خوش کنی تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه