گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸

 

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹

 

خوش است درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸

 

دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش

گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است

مگر حلال ندارد مظالم درویش

دل شکسته مروت بود که بازدهند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱

 

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گرچه منت است و ثواب

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳

 

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

تو را فراغت ما گر بود و گر نبود

مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ

ز درد عشق تو امید رستگاری نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷

 

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قائد این زمام جِمال

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جَمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین‌دل

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰

 

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱

 

نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول

در سرای به هم کرده از خُروج و دُخول

شب دراز دو چشمم بر آستان امید

که بامداد در حجره می‌زند مَأمول

خمار در سر و دستش به خون هشیاران

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶

 

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید

که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷

 

حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

تفاوتی نکند گر دعا‌ست یا دشنام

حریف دوست که از خویشتن خبر دارد

شراب صرف محبت نخورده است تمام

اگر ملول شوی یا ملامتم گویی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

زهی سعادت من که‌م تو آمدی به سلام

خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام

قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید

مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام

اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲

 

مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

تو مُستریح و به افسوس می‌رود ایام

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام؟

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵

 

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳

 

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

همی برابرم آید خیال روی تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷

 

شکست عهد مودت نگار دلبندم

برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست

دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴

 

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک باکی نیست

کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم

ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶

 

شب دراز به امید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم

که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

من آن نی‌ام که دل از مهرِ دوست بردارم

و گر ز کینهٔ دشمن به جان رسد کارم

نه رویِ رفتنم از خاکِ آستانهٔ دوست

نه احتمالِ نشستن نه پایِ رفتارم

کجا روم؟ که دلم پای‌بندِ مهرِ کسی‌ست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶

 

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد

میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۶
sunny dark_mode