گنجور

 
سعدی

حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

تفاوتی نکند گر دعا‌ست یا دشنام

حریف دوست که از خویشتن خبر دارد

شراب صرف محبت نخورده است تمام

اگر ملول شوی یا ملامتم گویی

اسیر عشق نیندیشد از مَلال و مَلام

من آن نی‌ام که به جور از مراد بگریزم

به آستین نرود مرغ پای‌بسته به دام

بسی نمانْد که پنجاه ساله عاقل را

به پنج روز به دیوانگی برآید نام

مرا که با توام از هر که هست باکی نیست

حریف خاص نیندیشد از ملامت عام

شب دراز نخفتم که دوستان گویند

به سرزنش، عجباً لِلْمُحِبِّ، کَیفَ یَنام؟

تو در کنار من آیی؟ من این طمع نکنم

که می‌نیایدت از حسن، وصف در اوهام

ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق

که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام