گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد

قرار بخش دل بیقرار ما می شد

شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد

اگر که خال رخ اودوچار مامی شد

به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

گهی که طره طرار او به تاب رود

ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود

بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب

بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود

بگفتمی به منجم کی است وقت خسوف

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

نگاه بر رخ خوبان اگر گناه شود

مرا بهل که به رویت همی نگاه شود

اگر که پر هما نیست زلف تو از چیست

به فرق هر که زندسایه پادشاه شود

تو را چو طره سیاه است وچشم ومژه سیاه

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

از آن زمان که تو را شیوه دلبری گردید

قسم به جان تودل از برم بری گردید

مگر به قد تودل داشت الفتی زازل

که همچو قدتوشکلش صنوبری گردید

چه حکمت است که هر کس بدید چشم تورا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

نصیب جان ودلم شد بلای هجرت باز

به وصل خود در دولت به رویمن کن باز

نه روز رفته نه عمر گذشته باز آید

توباز آکه ببینم هر دوآمد باز

کلیم سان ید بیضا عیان نما از رخ

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

دلا غلام در دوست باش و سلطان باش

هر آنچه حکم نماید مطیع فرمان باش

تورا چوخاتم فرماندهی به کف دادند

به پشت باد بزن تخت را سلیمان باش

نصیحتی کنمت ترک آرزوها کن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش

ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش

می حرام شود ازکف نگار حلال

چنانکه نیش گر از او بود به است از نوش

دهد به خلوت خود یار اگر تو را راه ی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش

ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش

نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش

به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش

دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض

طراوت از رخ تو گل نموده استقراض

نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت

چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض

فغان که با دل من می کندسر زلفت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

نوشته حاشیه صفحه جمال توخط

که هر که پیش تودم زد زحسن کرده غلط

خط عذار تو داردخواص مهر گیاه

فزوده عشق ولی بررخت دمیده چوخط

به هر زمین که نشینم ز گریه دور از تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق

خدا به داد دل من دهد سزای فراق

روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش

که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق

فراق را نمک ما دودیده کور کند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

شب فراق تو بیرون نمی روم زخیال

خیال روی توام کرده است همچو هلال

به وصل تو مشتاقم آن چنان ای دوست

که تشنگان وگدایان به سیم وآب زلال

مرا به عمر اگر حظ بود بود زآن خط

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل

که جز تو با کس دیگر دلم ندارد میل

حکایتی است ز روی توسوره والشمس

کنایتی است زموی تو آیه واللیل

نه آگه است که من مبتلا به هجر توام

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

ندیده برده دل و دین ز کف جمال توام

نموده شکل هلالی به قدخیال توام

مرا توروزوشب اندر برابر نظری

میان هجر تودرنعمت وصال توام

قسم به احمد مختار و حیدر کرار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

خراب کرد فراق رخ تو بنیادم

روا بود که کنی از وصالت آبادم

به هر لباس کنی جلوه هستمت عاشق

که دل به عشق تو درعالم ازل دادم

اگر به صورت لیلی شوی چو مجنونم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

ز بسکه روز وشب اندر خیال دلدارم

به هر کجا که نشینم چو نقش دیوارم

برو طبیب مکن در علاج من کوشش

که من ز نرگس بیمار دوست بیمارم

ز عشق روی تومنعم کندهمی زاهد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

تو راگمان که مناز دوری تو جان دارم

کجا ز هجر تو جان یا به تن توان دارم

مگر نه نی کندافغان وجسم بی جان است

چوآن نیم اگر از دوریت فغان دارم

به اشک سرخ ورخ زرد خویشتن چه کنم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

نه من به عشق تو امروز خسته وزارم

که کرده اندبه روز ازل گرفتارم

بگفتم از پی خوبان دلا مروگفتا

گمانم اینکه یقین کرده ای که مختارم

مگر به دست من است اختیار من بگذار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

من از فراق توتاچندسوزم وسازم

بکن به وصل خود آخر دمی سرافرازم

گهی چوباد صبا گر به سوی من گذری

نثار پای تو راجای زر سراندازم

مرا به بزم حضور توره دهندکجا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

خیال رویتوبیرون نمی رودزدلم

بلی به عشق تو آمیخته است آب وگلم

اگر که رشته عمر مرا ز هم گسلی

گمان مدار که پیوند دوستی گسلم

غیاب روی تو بامن چه می تواند کرد

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode