گنجور

 
بلند اقبال

شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش

ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش

می حرام شود ازکف نگار حلال

چنانکه نیش گر از او بود به است از نوش

دهد به خلوت خود یار اگر تو را راه ی

ببایدت که شوی کور وکر ز دیده وگوش

گرت چو دف بنوازد بکش خروش از دل

وگر تو را ننوازد صبور باش وخموش

مگر نه پوست کشیدند روی هرمغزی

تو هم بدآنچه ببینی بنه بر او سرپوش

چه باده بود که ساقی بریخت اندرجام

که برد از دل ما تاب واز سر ما هوش

ز سر عشق سخن گوید اربلند اقبال

نشسته بر سر آتش از آن برآرد جوش