گنجور

 
بلند اقبال

ز بسکه روز وشب اندر خیال دلدارم

به هر کجا که نشینم چو نقش دیوارم

برو طبیب مکن در علاج من کوشش

که من ز نرگس بیمار دوست بیمارم

ز عشق روی تومنعم کندهمی زاهد

نه آگه است همانا که من گرفتارم

خرابی دل خود را طلب کنم ز خدا

شنیده ام چوتورا کرده اند معمارم

مپرس حال دل ازمن که گفتنی نبود

ببین درآینه آگه شو از دل زارم

به کشتنم همه عالم شونداگر همدست

گمان مکن که ز عشق تو دست بردارم

برای بندگیت گو چو یوسف اندازند

گهی به چاه و فروشند گه به بازارم

وگر مرا چو خلیل افکنند در آتش

به یاد روی تو آن آتش است گلزارم

جز آنکه از مدد عشق شد بلند اقبال

کسی نگشت و نگردد خبر ز اسرارم