گنجور

 
بلند اقبال

فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق

خدا به داد دل من دهد سزای فراق

روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش

که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق

فراق را نمک ما دودیده کور کند

که تا یکی کشد از هر طرف عصای فراق

اگر فراق بمیرد ز دیده خون باریم

من از برای دل خود دل از برای فراق

بقای هیچ کسی نیست در فنای کسی

ولی بقای دل ما است در فنای فراق

نوای نی عجب امشب به گوش جانسوز است

مگر که نائی ما می زند نوای فراق

فراق یار چو آید ز پیش یار سزد

که درز اشک نمایم نثار پای فراق

قلم بسوخت چوانگشت اندر انگشتم

چوخواستم بنویسم زماجرای فراق

مدام ذکر دلش این بود بلنداقبال

که دور ساز خدایا زما قضای فراق