گنجور

 
بلند اقبال

نه من به عشق تو امروز خسته وزارم

که کرده اندبه روز ازل گرفتارم

بگفتم از پی خوبان دلا مروگفتا

گمانم اینکه یقین کرده ای که مختارم

مگر به دست من است اختیار من بگذار

که تا بسوزم و سازم کنی چه آزارم

به دست هیچ کسی اختیار کاری نیست

توگرخبر نیی از کار من خبر دارم

به گردن است مرا رشته ای ز طره دوست

به هر طرف که کشد می روم چو ناچارم

گهی مرا به یمین می بردگهی به یسار

گهی عزیز نماید گهی کند خوارم

کسی که آمده اقبال اوبلند از عشق

چرا خبر نبود از من و ز اسرارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode