گنجور

 
بلند اقبال

شب فراق تو بیرون نمی روم زخیال

خیال روی توام کرده است همچو هلال

به وصل تو مشتاقم آن چنان ای دوست

که تشنگان وگدایان به سیم وآب زلال

مرا به عمر اگر حظ بود بود زآن خط

مرا به زندگی ار حال هست از آن خال

نظر در آئینه کن تا مثال خود بینی

چنان مدان که تو را نیست درزمانه مثال

زچشم می مفروش این قدر نیی خمار

به پشت مشک مکش این همه نیی حمال

بود به چهر تو آثار جلوه مهدی

بود دو چشم تو آشوب و فتنه دجال

نه در فراق تو ماند قرار در دل من

نه باددرخم چنبر نه آب در غربال

چرا ز هجر خود این قدر می کنی خوارم

اگر زلطف مرا خوانده ای بلند اقبال

به عهدمعتمد الدوله نیست اندر فارس

به غیر زلف تو ومن کسی پریشان حال