گنجور

 
بلند اقبال

خراب کرد فراق رخ تو بنیادم

روا بود که کنی از وصالت آبادم

به هر لباس کنی جلوه هستمت عاشق

که دل به عشق تو درعالم ازل دادم

اگر به صورت لیلی شوی چو مجنونم

وگر به جلوه شیرین شوی چوفرهادم

وصال وهجر تودرپیش من بود یکسان

به دوستی که نه از این غمین نه ز آن شادم

مرا توروز وشب اندر برابر نظری

ز قیدنیک وبد و وصل وهجرت آزادم

دلم ز عشق توپر آتش است و دیده پر آب

شوم چوخاک پس از مرگ وچون بردبادم

دل ار که راه به دل دار از چه روعمری است

نه یاد کرده ای از من نه رفتی از یادم

فراز شاخه طوبی بدم بلند اقبال

چه شد که در قفس این جهان درافتادم