گنجور

 
بلند اقبال

خیال رویتوبیرون نمی رودزدلم

بلی به عشق تو آمیخته است آب وگلم

اگر که رشته عمر مرا ز هم گسلی

گمان مدار که پیوند دوستی گسلم

غیاب روی تو بامن چه می تواند کرد

که درحضور تو گوئی نشسته متصلم

بهای بوسه زمن جان ودل چه می طلبی

نه جان ز عشق تو دارم نه دل مکن خجلم

مرا کسالت پیری ز پا نیفکنده است

ز درد عشق توپیمان گسل چنین کسلم

دهدچوشعر توشعرم همه پریشانی

ز بس چوزلف تو آشفته گشته است دلم

اگر چه گشته ام از عاشقی بلنداقبال

گرم نه لطف توشامل شود به حال ولم