جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸
به صحن گلشن گیتی ز اعتدال بهار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه
نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار
کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار
به بزم دور به گردش در آور آن خورشید
که مقطع ظلمات است و مطلع انوار
میی که در شب تاری جهان کند روشن
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸
نمی کنی نظری بیدلان غمگین را
همی کشی به جفا عاشقان مسکین را
صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت
دگر مجال مده مردم سخن چین را
ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷
هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است
خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است
مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن
که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است
من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱
دلم متاب که هجران سینه تاب بس است
چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی
چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است
درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۲
برادران و عزیزان! نگار من اینست
بت سیمن بر سیمین عذار من اینست
کسی که ناله زیرم شنید و گریه زار
نکرد رحم بر احوال زار من اینست
به نوبهار مکن دعوتم به لاله و گل
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۹
دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۳
چه فتنه ای ست که ناگاه در جهان افتاد
چه آتشی ست که اندر نهاد جان افتاد
دل از میان غمت بر کنار بود ولیک
به آرزوی کنار تو در میان افتاد
گل از خجالت رخسار تو برآمد سرخ
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۶
صبا ز زلف تو بویی به عاشقان آورد
نسیم آن به تن رفته باز جان آورد
هزار جان سزد از مژده گر به باد دهند
که نزد دلشدگان بوی دلستان آورد
خبر ز چین سر زلف مشکبوی تو داد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۲
مرا به وصل تو گر زان که دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۴
گدای کوی تو از پادشا نیندیشد
که پادشاه ز حال گدا نیندیشد
مرا که عاشقم از ترک سر چه اندیشه
اسیر عشق ز تیر قضا نیندیشد
کسی کند به ملامت جزای بی خبران
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۰
معاشران که مقیمان کوی خمّارند
چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند
غلام همّت آن عاشقان آزادم
که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند
حریف خلوت دردی کشان خمّار است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۵
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۷
ازین دیار برفتیم و خوش دیاری بود
به آب دیده بشستیم اگر غباری بود
ز آستان شریفت اگر فتادم دور
گمان مبر که درین کارم اختیاری بود
دلا به هجر بسوز و بساز با خواری
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۸
مرا خیال وصالش ز سر به در نرود
اگر سرم برود عشق او ز سر نرود
من این معاینه با خود به خاک خواهم برد
که حسرت است که هرگز ز دل به در نرود
ز دست هجر تو یک روز نگذرد که مرا
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۷
زهی کشیده دل ما به زلف در زنجیر
به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر
فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند
نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر
گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۸
به سر طواف کنم بر در شراب فروش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۳
سزد که رنجه کنی یک زمان قدوم شریف
به کنج کلبه احزان ما دهی تشریف
شبی به خلوتم از تُست آرزو که بود
لب تو ساقی و رخساره شمع و غمزه حریف
شریف داشتم آن زلف را چو عمر دراز
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۸
اگرچه روز و شبم با تو در خیال خیال
مرا خیال وصالت بِهْ از وصال خیال
اگر خیال آن بود که فرق کنند
میان موی و میانت، زهی خیال خیال
از آن خیال تو مالند چون مرا بر روی
[...]