گنجور

 
جلال عضد

گدای کوی تو از پادشا نیندیشد

که پادشاه ز حال گدا نیندیشد

مرا که عاشقم از ترک سر چه اندیشه

اسیر عشق ز تیر قضا نیندیشد

کسی کند به ملامت جزای بی خبران

که از ملامت روز جزا نیندیشد

به خود فرو روم از فکر زلف تو هر شب

که هیچ کس نبود کز بلا نیندیشد

چه باک چشم ترا گر بریخت خون دلم

که مست عربده جو از خطا نیندیشد

ضرورت است بر آن کس که عشق می بازد

که از تحمّل بار جفا نیندیشد

کسی که روی تو بیند دعا کند زیرا

که پیش قبله کسی جز دعا نیندیشد

بسان غمزه تو نیست ظالمی دیگر

که خون خلق خورد و از خدا نیندیشد

جلال را همه اندیشه از بداندیش است

تو چاره ایش بیندیش تا نیندیشد