گنجور

 
جلال عضد

سزد که رنجه کنی یک زمان قدوم شریف

به کنج کلبه احزان ما دهی تشریف

شبی به خلوتم از تُست آرزو که بود

لب تو ساقی و رخساره شمع و غمزه حریف

شریف داشتم آن زلف را چو عمر دراز

ولی چه سود که بر باد رفت عمر شریف

بگو به یار سبک روحم ای نسیم صبا

بیا که جان گران جان همی کند تخفیف

ز جان بود همه خوفی کنون که جانم رفت

مرا چه بیم ز بیم و چه خوف از تخویف

اگر در آب دو چشمم وگر در آتش دل

خیال تو به همه حال مونس است و الیف

ز ما صلاح مجو ای صلاح جو، که به عقل

نه عاقلی ست که دیوانه را کنی تکلیف

به کوی دوست تواند مرا صبا بردن

ز بس که گشته ام از هجر ناتوان و ضعیف

مشو به سختی از امّید ناامید جلال

و انّه «لرؤفً» و بِالعباد «لطیف»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode