گنجور

 
جلال عضد

زهی کشیده دل ما به زلف در زنجیر

به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر

فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند

نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر

گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد

ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر

مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی

نمی‌شود نفسی غایب از نظر زنجیر

بیا و زلف پریشان خود به دستم ده

که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر

دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد

که موبه‌مو همه بند است و سربه‌سر زنجیر

مبند این همه دل را به زلف در رخسار

که در بهشت نباشند خلق در زنجیر

مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی

که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر

به بی‌خودی سر زلفت کسی به دست آرد

که چون جلال شود پای‌بند هر زنجیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode