مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا
کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست
شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
از انتظار مکش بیش از این فکاری را
بخود قرار مده قتل بیقراری را
بیا بیا که خدایت برآورد امید
تو گر امید بر آری امیدواری را
گذشت عمر بحسرت مرا چو آن بلبل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب
تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است
مجو ز دیده غواص خواب در ته آب
نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
تو را که چرخ به کام من از جفا نگذاشت
به کام غیر ندانم گذاشت یا نگذاشت
فغان که بلبل آن گلشنم که هرگز گوش
گلشن بناله مرغان بینوا نگذاشت
ز دیر و کعبه بکوی تو ره برد هیهات
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
به کوی یار مرا بار در گل افتاده است
فتاده بار من اما به منزل افتاده است
چگونه آورد او را به دام بیخود عشق
که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است
خوشم که کار مرا دوست بسته میخواهد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
دلم ز خاک ره آن غیرت پری برداشت
ز دستم این گهر افتاد و گوهری برداشت
از آن بداغ جنون سرخوشم که نتواند
زمانه از سرم این تاج سروری برداشت
فغان ز جنس گساد وفا که مییابد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
منم که داغ عزیزان هر دیارم سوخت
فلک زآتش دوری هزار بارم سوخت
ز دوریت منم آن رهطلب به کوی فنا
که داغ حسرت شمع سر مزارم سوخت
چو من در آتش آوارگی نسوزد کس
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
به دل چگونه توان داغ عشق پنهان داشت
به پنبه آتشسوزان نهفته نتوان داشت
نشد نصیبم از آن بوسه چه حالست این
که تشنه مردم و لعل تو آب حیوان داشت
به خون عاشق از اظهار عشق تشنه شوی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
اگر حرم بود ار دیرخانه خانه تست
بهر دری که نهم سر بر آستانه تست
چه طایری تو که طوبی سزد که رشگ برد
بر آن درخت که بر شاخش آشیانه تست
مرا تو مردمک دیده مکش زینهار
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
به ناله صبحدمم بلبل خوشالحان گفت
که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
کجا ز قهر تو غیر از توام پناهی هست
همان به تست مرا گر گریزگاهی هست
تو ابر رحمت و فیض تو عام آه که نیست
بغیر من ز تو گر تشنه لب گیاهی هست
نظر به جانب من نیست هرگزت ورنه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
بر اوست رحم که درمانده دل افتاده است
کدام عقده چو این عقده مشکل افتاده است
دمی بوصل تو چرخم چو آن غریق رساند
که مرده است وز دریا بساحل افتاده است
دلم ز کوی بتان کی رهد که هر قدمی است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
نه از جفای تو زیبا صنم نخواهد ماند
همی صنم که صنم خانه هم نخواهد ماند
پیالهکش که لب جام این سخن دارد
ببزم جم که جم و جام جم نخواهد ماند
بدین صفت که ره کفر و دین بغمزه زنی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
دلم کز آتش جانسوز غم نخواهد ماند
بمن نماند و بدلدار هم نخواهد ماند
بساز با لب خشک و نه قطره جوی نه بحر
که در محیط جهان بیش و کم نخواهد ماند
حذر ز آتش آهم که افکند کز تاب
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
نیم غمین که به گردون مرا فغان نرسد
اگر به بار رسد گو به آسمان نرسد
چه پرورش دهم آن نخل را درین گلشن
که چون رسد ثمر او به باغبان نرسد
چرا کشم چو نه آهم رسد ز ضعف بر او
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
کسیکه دور شدت چون ز آستان میرد
به آنکه بر درت از جور پاسبان میرد
شهید میرد اسیر قفس چه رشک برد
بطایری که چو میرد در آشیان میرد
کسیکه زنده عشقست جاودان باقیست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
خدات خواهی اگر از بلا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیدهائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانهست
[...]