گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بر اوست رحم که درمانده دل افتاده است

کدام عقده چو این عقده مشکل افتاده است

دمی بوصل تو چرخم چو آن غریق رساند

که مرده است وز دریا بساحل افتاده است

دلم ز کوی بتان کی رهد که هر قدمی است

بخاک دامی و صیاد غافل افتاده است

جز اشگ ما که بخود عمری از غمت نالید

کدام قطره بدریا مقابل افتاده است

براه کوی تو آن رهروم که چون شده خاک

بسعی باد گذراش بمنزل افتاده است

ز پایمال حوادث چه شکوه مجنونرا

که گشته گرد و بدنبال محمل افتاده است

ز برق نیست غمم مزرع مرا مشتاق

ز تاب تشنگی آتش به حاصل افتاده است

 
 
 
عرفی

دلم به قبله ی اسلام مایل افتاده است

صنم تراش من از کفر غافل افتاده است

مرا معامله در کوچه ایست با مرهم

که صد مسیح به یک زخم بسمل افتاده است

به دیر می رود ای کعبه رو رهت ، فریاد

[...]

مشتاق اصفهانی

به کوی یار مرا بار در گل افتاده است

فتاده بار من اما به منزل افتاده است

چگونه آورد او را به دام بی‌خود عشق

که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است

خوشم که کار مرا دوست بسته می‌خواهد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه