مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
خیال روی تو یکباره برد خواب مرا
درنگ وصل تو افکند در شتاب مرا
متاب روی ز من دلبرا و زلف متاب
که تاب زلف تو در تب فکند تاب مرا
اگر بر تو دهد میوه بهشت چرا
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت
چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت
هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید
هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت
هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
چو غنچه وقت سحر حلّهپوش میآید
نوای بلبل مستم به گوش میآید
گل از کرشمهگری سرخروی میگردد
چو سرو بسته قبا سبزپوش میآید
به وقت صبح ز باد بهار پنداری
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
اگر شکایتم از هجر یار باید کرد
نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
وگر نثار ره وصلش اختیار کنم
نه در اشک که جانها نثار باید کرد
گرش درست بود وعده وصال چه باک
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
اگر به صبر مرا با تو چاره باید کرد
دلم صبورتر از سنگ خاره باید کرد
و گر ز جور کند جامه پاره مظلومی
مرا ز جور تو صدجان نثاره باید کرد
تو جورهای نهان می کنی و ترسم از آن
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
دلی که با غم عشق تو همنشین گردد
نه ممکن است که با خوشدلی قرین گردد
به تلخ عیشی تن در دهد هر آندل کو
به عشوه لب شیرین تو رهین گردد
چو سایه هر که به دنبال تو رود ناچار
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود
به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود
نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید
غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
خدای جز به توام کام دل روا مکناد
به جز هوای تو با جانم آشنا مکناد
گرم رها کند از حلق بند جان شاید
ز بند زلف تو حلق دلم رها مکناد
زمانه تا ز تن من جدا نگردد جان
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد
دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید
که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد
چو ذره ئیست دل من هوا پرست از مهر
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
مراد من ز وصال تو برنمیآید
بلای عشق تو بر من به سر نمیآید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو برنمیآید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
دروغ گفته ام ار گفته ام شدم ز تو دور
خلاف کرده ام ار کرده ام دل از تو نفور
نکرده ام به دل اندیشه جدائی تو
نعوذ بالله از اندیشه ز دانش دور
نه من ز دوری روی تو گشته ام خرسند
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
دلم خرید غم و جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
به جان تو که به جان رهی نگاه مکن
به حال خود نگر و حال من تباه مکن
اگر چه حسن تو ما را پناه جان و دل است
مبین در آئینه و حسن را پناه مکن
فراز سرو و گلت سایبان مشکین بس
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
بیابیا که شدم درغم تو سودائی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهائی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدائی
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
ترا سزد که کنی دعوی جهانداری
که در جهان دلم ملک جاودان داری
جهان دل به تو بخشم کنون که نوبت تست
بزن بزن صنما نوبت جهان داری
اگر تو غاشیه بر دوش مه نهی بکشد
[...]