گنجور

 
مجد همگر

به جان تو که به جان رهی نگاه مکن

به حال خود نگر و حال من تباه مکن

اگر چه حسن تو ما را پناه جان و دل است

مبین در آئینه و حسن را پناه مکن

فراز سرو و گلت سایبان مشکین بس

رقم ز غالیه بر عارض چو ماه مکن

به زلف چون رسنم داشتی عمری

دگر رهم به زنخ در اسیر چاه مکن

بسی به هجر غم افزای کاستی عمرم

بسیج هجر غم افزای عمر کاه مکن

بلا و رنج من از حسرت و جدائی تست

بلای من مطلب رنج من مخواه، مکن

بزرگتر گنه آزار بی گناهان است

بترس از ایزد و آزار بی گناه مکن

سیاه کن به خط خود بیاض نامه من

به ناامیدی روزم شب سیاه مکن

ز دست قاصد اگر زو نه بوی خوش شنوی

مخواه مستان مگشا مخوان نگاه مکن

در انتظار چو عمر عزیز من بگذشت

جواب نامه من خواه کن تو خواه مکن

غمی چو کوه گران بر تن چو کاه من است

اسیر کوه گران این تن چو کاه مکن

صبور باش دلا در بلا و هیچ منال

خموش گرد تنا در عنا و آه مکن

به جز ز صاحب دیوان مدد ز خلق مجوی

رجوع جز به دستور پادشاه مکن

فروغ بخت جز از آفتاب ملک مخواه

پناه جز کنف سایه الله مکن