گنجور

 
مجد همگر

دلی که با غم عشق تو همنشین گردد

نه ممکن است که با خوشدلی قرین گردد

به تلخ عیشی تن در دهد هر آندل کو

به عشوه لب شیرین تو رهین گردد

چو سایه هر که به دنبال تو رود ناچار

به سر دوان و سیه روز و رهنشین گردد

هر آنکه با کمرت درمیان نهد غم دل

رخش بسان قبای تو پر ز چین گردد

به خوبی تو نیابد بتی وگر به مثل

هزار سال کسی در بلاد چین گردد

جوی زپر تو رویت چو بر سپهر افتد

قمر ز خرمن حسن توخوشه چین گردد

ترا اگر به همه عمر خود ببوسم پای

به زیر پای مرا آسمان زمین گردد

به بوسه ای دل مسکین من بخر زان پیش

که گوی سیم زنخدانت عنبرین گردد

تو آن زمان ز پی مهر من دریغ آری

که بی ثباتی حسن خودت یقین گردد