گنجور

 
مجد همگر

کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت

چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت

هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید

هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت

هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید

زجزع دامن پر لعل های کانی یافت

کسی که بر گل رخسار تو فکند نظر

کنار خویش پر از اشک ارغوانی یافت

دلا مگرد پی وصل ملک ناممکن

که رایگان نتوان گنج شایگانی یافت

لب از هوای لبت باد سرد و حسرت دید

دل از لقای رخت داغ لن ترانی یافت

لبش مجوی که کام سکندر است و چو زو

نیافت کام سکندر تو چون توانی یافت

به وصل خویشم برنا و چشم روشن کن

کزین توانی اقبال آسمانی یافت

به زندگانی باقی رسان مرا به شبی

کزین توانم کام از جهان فانی یافت

به بوی جامه نه پیری ضریر برنا شد

شب وصال نه زالی ز سر جوانی یافت