گنجور

 
مجد همگر

خدای جز به توام کام دل روا مکناد

به جز هوای تو با جانم آشنا مکناد

گرم رها کند از حلق بند جان شاید

ز بند زلف تو حلق دلم رها مکناد

زمانه تا ز تن من جدا نگردد جان

ترا جدا زمن و من ز تو جدا مکناد

طبیب درد من دردمند بی دل را

به جز به داروی پیوند تو دوا مکناد

امیدهاست مرا از وفا و وعده تو

خلاف عهد تو امید من هبا مکناد

جدائیی که تو کردی گنه منه بر من

من آن نیم که جدایی کنم خدا مکناد

بلی دعای من این است روز و شب که خدای

ترا به درد دل ریش من جزا مکناد

نگویم آنکه به درد من ایزد اندر عشق

دل ترا چودل من کناد یا مکناد

دلم چو قامت تو راست در وفا یکتاست

غم فراق تو پشت دلم دو تا مکناد

 
 
 
حکیم نزاری

خدای با تو کسی را دل آشنا مکناد

وگر کند چو من از خان و مان جدا مکناد

چو من ضعیف و حزین و نزار مرغی را

به دام و دانه ی عشق تو مبتلا مکناد

اسیر عشق تو کردم دل از طریق صواب

[...]

ابن حسام خوسفی

مرا زمانه زخاک درت جدا مکناد

رقیب را به سر کویت آشنا مکناد

به غیر دیده ی پاک بلند منظر من

کسی نظاره ی آن سرو گل قبا مکناد

به بوی زلف تو مشک خطا همی جستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه