گنجور

کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۵۳

 

گفتم از مصر معانی بفرستم بتو باز

سخن چند که آید به دهانت چو شکر

باز ترسیدم ازین نکته که گویی چو همام

شکر از مصر به تبریز میارید دگر

کمال خجندی
 

کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۶۹

 

حاجی احمد گله میکرد که در خانه مرا

نیست برگ و شده ام راضی ازین غصه به مرگ

گفتم ای کله کدو فهم نشد اینقدرت

که زمستان نبود هیچ کدو خانه به برگ

کمال خجندی
 

کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۸۶

 

گله کردی که زرنجور نکردی پرسش

تو ببرس از من بیدل که بروزان و شبان

مونسی نیست مرا در بر و مشهور است این

دلبری هست ترا در برو معروفست آن

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

 

مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود

چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود

بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش

ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود

هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴

 

می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند

چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند

کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف

که نخوردند غم حال پریشانی چند

رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

نقطه دایره لطف دهان تو بود

آیت حسن خط مشک فشان تو بود

سر به بیماری باریک کشة آخر کار

هر که را آرزوی موی میان تو بود

پایه همت درویش و سرافرازی او

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱

 

نوبهاران ز گلم بوی تو خوش می آید

همه را باغ و مرا روی تو خوش می آید

همچو نرگس ننهم چشم به سرو لب جوی

که مرا قامت دلجوی تو خوش می آید

زان همه حلقه که شمشاد زند بر سر گل

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

نور چشمی بر صاحب‌نظری می‌آید

پیش یعقوب ز یوسف خبری می‌آید

کره شیرین‌دهن ما خبر یار عزیز

که ز مصر دگر اینک شکری می‌آید

هر یکی را ز طرب پای فرو رفت به گنج

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

نور چشمی تو ما را نظری می‌باید

گر رسد صد نظر از تو دگری می‌باید

باز بنما رخ زیا چو بریدی سر زلف

منقطع شد شب پره سحری می‌باید

به عبادت سخنی گوی که رنجوران را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

وَرَقِ روی تو عُشّاق نکو می‌خوانند

چون رسد کار به زلفت همه درمی‌مانند

صورتت صاحبِ معنی ز ملک بدانست

لیکن اهل نظرت بهتر از این می‌دانند

ساعد و دست توام بیم نمایند به تیغ

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

وصل او مانده چرا دولت دنیا طلبید

دولتی را که به از دینی و عقبی طلبد

دوستداران به جز از دوست خواهید ز دوست

که نباشد به ازو هر چه ازو میطلبید

می کنید از سر هستی هوس خاک درش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

هر سحر کز سر کوی تو صبا برخیزد

عالمی با دل آشفته ز جا برخیزد

که رساند بر کوی نو خاک تن من

مگر این کار هم از دست صبا برخیزد

برنخیزم پس از این از سر کویت هرگز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود

هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود

مرد تا روی نیارد ز دو عالم به خدای

مصطفی وار گزین همه عالم نشود

قلعه دین نکنی بی مدد دلها فتح

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴

 

هر کسی در سر ازینگونه هوسها دارند

که چوما چشم بقین و دل دانا دارند

شیوه اهل صفا هیچ ندانسته هنوز

خویشتن را همه صوفی وش و رعنا دارند

قول ایشان همه این کاهل یقینیم و شناخت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

هر که در راه تو اول قدم از خویش برید

هم به اول قدم آنجا که می خواست رسید

هیچکس بانو نیاویخت که از خود نگریخت

میچکس باهنر نپیوست که از خود نبرید

به طلب کس خبری هم اثری از تو نیافت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

هرکه وصلش طلبد ترک سرش باید کرد

ورنه اندیشه کار دگرش باید کرد

آنکه خواهد که نهان از سر کویش گذرد

صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد

سر کوی نو تحمل نکند درد سری

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

همه عمر از تو به من بوی وفائی نرسید

دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید

این همه خون بناحق که در ایام تو رفت

هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید

غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

همه کس را نظری از تو تمنا باشد

این نوع همه از دیده بینا باشد

دوش در خواهش یک بوسه رقیب تو مرا

چیزها گفت که دشنام تو حلوا باشد

تیر و خنجر فکن از دست و بنازیم بکش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

یاد روی تو چو در خاطر ما می گذرد

وقت ما در همه وقتی به صفا می گذرد

چشم کس محرم سلطان خیال تو چو نیست

بسر مردم بیگانه را می گذرد

پشت سودا زدگان سر بسر از غصه دوتاست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود

که ازین در سر خود گیرد و آواره شود

آن جگر گوشه همان شد که من اول گفتم

که چو شوید شکر از شیر جگر خواره شود

دل بصد جرم گرفتار نباید در حشر

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۱
sunny dark_mode